- بابا شــــــوت کن! صدای شکستن چیزی اومد ... ترسا نفسش رو با حرص فوت کرد و کتاب رو زد به هم ... فایده نداشت! باز تصمیم گرفت درس بخونه و بازی های این پدر و پسر شروع شد ... صبح تا شب که آترین بهش اجازه نمی داد درس بخونه شبا هم که آترین رو دست آرتان می سپرد و تصمیم می گرفت یکی دو ساعت درس بخونه اینقدر شلوغ می کردن که بازم نمی تونست ... گلوله های پنبه رو از توی گوشش در آورد و با غیظ از جا بلند شد که بره یه گوشمالی درست و حسابی به آرتان و آترین بده! یک ماه دیگه کلاساش شروع می شد و اگه یه دور کتاب دکتر عامری رو مرور نمی کرد محال بود بتونه دروسش رو بفهمه ... از اتاق رفت بیرون ... توی چارچوب در دست به کمر ایستاد و زل زد بهشون ... آرتان با یه آستین حلقه ای سورمه ای و یه شلوار گرمکن نشسته بود کف سالن و مشغول جمع کردن خورده شیشه های گلدون بود ... در همون حین داشت آهسته می گفت: - اوه اوه آترین ! الان مامانت می یاد جفتمونو می ندازه بیرون از خونه! آترین هم که سعی می کرد صداشو مثل باباش آروم کنه گفت: - اوه اوه بابا! زود باش همه شو بریز دله آشخالی ... الان می یاد ... من می گم تو بودیا! آرتان که هم خنده اش گرفته بود هم تعجب کرده بود با چشمای گرد شده به آترین نگاه کرد و گفت: - آتریـــن! من شکستم ؟ آترین دست به کمر شد و با همون صدای یواشش گفت: - خوب من شکستم! اما جلو مامان تو شکسته باش ... باشه؟ آرتان دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و غش غش خندید، ترسا جایی ایستاده بود که توی دید نباشه، در همون حالت داشت از صمیمیت بین آرتان و آترین لذت می برد. آرتان کمی سر جاش خم شد و بشقابی از روی میز پذیرایی برداشت ، خرده شیشه ها رو ریخت داخل بشقاب و رو به آترین گفت: - سوئی شرتت رو در بیار ببینم فسقل! آترین با تعجب گفت: - چرا؟ - می خوام خاکا رو بریزم تو کلاهت ... بدو الان مامانت می یاد! آترین هیجان زده سوئی شرت سبز رنگ کوچیکش رو به سختی از تنش در آورد و کلاهشو دو دستی گرفت جلوی باباش ... آرتان همه خاک ها رو دو دستی جمع کرد و خواست بریزه داخل کلاه که ترسا بیشتر پنهان شدن رو جایز ندونست ، رفت جلو و گفت: - چی کار می کنی؟ سوئی شرت بچه خراب می شه! آترین سریع پشت باباش پناه گرفت و گفت: - مامان، بابا بود! آرتان باز خنده اش گرفت و با همون دستای پر از خاک زل زد توی چشمای ترسا و شونه ای بالا انداخت. ترسا هم در حالی که به شدت سعی می کرد جلوی قهقهه زدنش رو بگیره رفت جلو بازوی محکم آرتان رو گرفت توی دستش و گفت: - بیا ببینم ... آرتان دنبال ترسا راه افتاد و گفت: - نکشیمون! ترسا بازوشو ول کرد، مشتی توی سینه اش کوبید و گفت: - بکشمت هم حقته! بعد از این حرف دوباره چرخید و وارد آشپزخونه شد، آرتان و آترین هم دنبالش رفتن، در کابینت رو باز کرد سطل آشغال رو با پاش کشید بیرون و گفت: - جای اونا اینجاست آرتان خان! آرتان با لبخندی کجکی گفت: - اِ راست می گی؟ یادم نبود! ترسا دست به سینه شد و گفت: - قبلا ها که خوب یادت بود ... می زدم ظرف می شکستم می یومدی جارو می کردی ... آرتان خاک ها رو ریخت داخل سطل زباله و با لودگی گفت: - حالا دیگه به روم نیار اون دوران جاهلیتم رو! ترسا براق شد و گفت: - بله بله؟ دوران جاهلیت ... آترین پرید بین ترسا و آرتان و گفت: - مامان، بابامو دعوا نکنیا! وگرنه به عمو می گم! ترسا چشماش گرد تر شد، مشتش رو گرفت جلو دهنش و گفت: - اینو نگاه! ای خدا کارم به کجا کشیده که دیگه می خواد چغلی منو به نیما بکنه ... آرتان دستاشو شست ، خم شد آترین رو بغل کرد و گفت: - پسر باباشه دیگه! حواستو جمع کن که دفعه دیگه بخشش تو کار نیست!
بعد هم بی توجه به ترسا از آشپزخونه خارج شد.
ترسا که خنده اش گرفته بود از آشپزخونه خارج شد ظرف خورده شیشه ها رو هم برداشت و سریع داخل سطل زباله خالی کرد، بعد از اون جارو برقی رو آورد و بی توجه به آرتان و آترین که جلوی تلویزیون ولو شده بودن و با ایما اشاره با هم حرف می زدن قسمتی که گلدون شکسته بود رو جارو کشید ... می خواست جارو برقی رو برگردونه توی اتاق که صدای موسیقی بلندی از جا پروندش! دستش رو گذاشت روی قلبش و رو به آترین که از خنده غش کررده بود توپید: - آترین! سکته کردم ... کمش کن! آترین کنترل رو انداخت روی پای آرتان، مشغول دست زدن شد و گفت: - مامان نانای کن! ترسا چشماشو گرد کرد و گفت: - نمنه؟ آرتان خنده اش گرفت ، ولی با جمع کردن لبهاش داخل دهنش خنده اشو جمع کرد و صورتش رو برگردوند. ترسا غر غر کنان راه افتاد بره سمت اتاق: - انگار اومدن کاباره! من براشون برقصم لابد اینام شاباش بریزن روی سرم! قبل از اینکه وارد اتاقش بشه آترین جیغ کشید: - مامان جون من! نانای کن ... مامــــــان! ترسا سرجاش چرخید، روی جون اترین خیلی حساس بود. انگشتش رو تهدید وار تکون داد و گفت: - به شرطی که بعدش دیگه صدات در نیاد! می خوام درس بخونم ... آترین با هیجان خودش رو سر جاش بالا و پایین کرد و گفت: - باشه قول قول ... ترسا رفت ایستاد جلوشون ، کش موهاشو باز کرد پرت کرد روی مبل خرمن موهای طلاییش دورش رو گرفتن. خیلی وقت بود می خواست موهاشو کوتاه کنه اما آرتان هر بار با اخم و تخم جلوشو گرفته بود ، لباسش یه تاپ تنگ اسپرت مشکی رنگ بود که از پشت با دو تا نیم دایره به هم وصل شده و کتفاش رو به نمایش گذاشته بود در ازاش یقه اش بسته بود ... یه دامن کوتاه قرمز رنگ هم پاش بود ... دستش رو رو به آترین تکون داد و گفت: - بزن اولش بچه ... آترین کنترل رو از روی پای باباش قاپید و با هیجان آهنگ رو زد اولش ... یه آهنگ شاد اما ملایم بود ... مخصوص رقص با ناز و قشنگ ترسا ... ترسا هم نرم نرم شروع به تکون دادن بدنش کرد ... آرتان هر دو دستش رو باز کرد و از پشت روی کاناپه قرار داد ... با چشماش داشت ترسا رو قورت می داد ... اترین هم همینطور که نشسته بود برای مامانش دست می زد و هیجان زده بعضی وقتا جیغ می کشید ... خواننده به نرمی می خوند : - تو واسم مثل بارونی تو واسم مثل رویای تو با این همه زیبایی منو این همه تنهایی ... منو حالی که میدونی ... ترسا آروم چرخید و خودشو رو کشید سمت آرتان ... خواننده خوند: - من با تو آرومم ترسا دست آرتان رو گرفت و از جا کندش ... - وقتی دستامو می گیری وقتی حالمو می پرسی... دستای آرتان توی موهای ترسا فرو رفت و ترسا با ناز سرش رو فرستاد عقب، جیغای آترین هیجان زده تر از قبل شده بود ... - حتی وقتی ازم سیری حتی وقتی که دلگیری ... آرتان دستاشو این طرف و اونطرف صورت ترسا قرار داد و با شستای دستش روی ابروهای ترسا خط کشید ... باز ترسا خودشو کشید عقب و آروم چرخید ... من بی تو میمیرم تو که حالمومی فهمی... تو که فکرمو می خونی تو که حسمومی دونی.. تو که حسمو می دونی ترسا آروم آروم رفت تا پایین و دوباره اومد بالا ، آرتان دستشو به سمت ترسا دراز کرد ، نوک انگشتاشو گرفت و یه دور دور خودش چرخوندش ... موهای ترسا روی صورت آرتان پخش شد ... آرتان با لذت بو کشید و یه دسته از موهای ترسا رو گرفت توی دستش و بوسید ... ترسا چرخید و باز از آرتان فاصله گرفت ... آرتان همونجور سر جاش این پا اون پا می شد ... هیچ وقت رقصش خیلی با هیجان و بالا و پایین پریدن نبود ... رقصش هم مثل خودش مردونه و با جذبه بود ... ترسا تو دلش اعتراف می کرد که رقصش هم دیوونه کننده است و دلو می لرزونه! بدش می یومد از مردایی که مثل زنا قر می دن و هی پیچ و تاب می دن به بدناشون ...
آترین دستاشو گرفت بالا و رو به آرتان جیغ کشید: - منم بیام ... آرتان با یه خیز آترین رو کشید توی بغلش و سه تایی مشغول رقصیدن شدن ... تو واسم مثل بارونی تو واسم مثل رویای تو با این همه زیبایی منو این همه تنهایی... منو حالی که میدونی... ترسا رفت طرف آرتان و آترین و با عشق گونه آترینو که سعی داشت دستشو مثل مامانش قر بده بوسید ... به دنبال این حرکتش نرم نرم رفت تا پایین کف دستش رو زد روی زمین و بعدش دست خودشو بوسید ... حقیقتا حاضر بود خاک پای شوهر و پسرش رو به چشم بکشه ... آرتان یه دفعه خم شد ترسا رو کشید بالا و محکم بغلش کرد ... من با تو آرومم.. وقتی دستامو می گیری... وقتی حالمومی پرسی... حتی وقتی ازم سیری حتی وقتی که دلگیری.. بالا و پایین پریدنای آترین هم نمی تونست باعث جدا شدن ترسا از آغوش آرتان بشه ... هنوزم بعد از گذشت سالها با شنیدن صدای طپش های قلب آرتان آروم می شد ... من بی تو میمیرم تو که حالمو می فهمی... تو که فکرمو می خونی تو که حسمو می دونی... تو که حسمو می دونی ( آهنگ من با تو آرومم محمد رضا هدایتی بازیگر نقش طغرل :دی ) آهنگ که تموم شد دستای آرتان از دور شونه ترسا آروم باز شد ... ترسا سرشو گرفت بالا و چشمک زد ... آرتان لبخند محوی زد و آترین رو گذاشت روی زمین و گفت: - ببین ما رو به چه کارایی می اندازیا! آترین با هیجان دوید کنترل رو برداشت چند اهنگ عقب جلو کرد و گفت: - بابا نوبت توئه! آرتان سریع نشست و گفت: - برو باباتو فیلم کن! ترسا غش غش خندید و گفت: - باباشو داره فیلم می کنه ... پاشو بچه مو منتظر نذار .. به دنبال این حرف چشمک زد ... آتان چپ چپی نگاش کرد و محو حرکات آترین شد که سعی داشت با همه وجودش حرکاتی رو که از عمو نیماش یاد گرفته بود رو با اون آهنگ تند انجام بده ... اینقدر حرکاتش بامزه بود که نتونست جلوی خودش رو بگیره و قهقهه زد ... از اون خنده هایی که سالی یه بار خودشونو نشون می دادن ... ترسا هم خندید و گفت: - الهی مامان قربونت بره! آرتان از جا بلند شد و گفت: - مامان بیجا می کنه! بعد از این حرف رفت سمت آترین و حرکت موجی رو که آترین نمی تونست درست انجام بده رو براش انجام داد و گفت: - اینجوری عزیزم! ترسا مبهوت جیغ کشید: - آرتــــــــان! آرتان مرموزانه ابرویی بالا انداخت و به آترین خیره شد ... آترین هم هیجان زده سعی کرد همون کار رو انجام بده ... وقتی بعد از چند لحظه موفق شد آرتان با یه حرکت شش دور سرجاش پیچ خورد دور خودش و گفت: - حالا این رو تمرین می کنیم ... ترسا دیگه طاقت نیاورد مشتی توی شونه آرتان کوبید و گفت: - کصافط!!! تا امروز رو نکرده بودی این هنرت رو ... ارتان شونه ای بالا انداخت و گفت: - اولا شما همیشه محو رقصیدن نیما جونتون می شدین و هیچ وقت ما رو نمی دیدین! دوما من هیچ وقت از این جنگولک بازیا خوشم نمی یاد ... هیپ هاپ رو به عنوان نرمش یاد گرفتم ... سوما ... به اینجا که رسید اشاره ای به آترین کرد و گفت: - هزار بار بگم بعضی حرفا بداموزی داره!! باید رعایت کنی ... ترسا غر زد: - دو روز دیگه می ره مدرسه یاد می گیره خودش! - عزیزم ... بچه وقتی تو محیطی بزرگ بشه که پدر و مادرش درست صحبت کنن کم کم درست صحبت کردن برای خودش هم یه ارزش می شه ... اما اگه تو رعایت نکنی اونم دلیلی نمی بینه که رعایت کنه! - باز روانشناس شدی؟! - من اگه نتونم بچه مو درست تربیت کنم چه انتظاری از مردم عادی می شه داشت ؟ ترسا چپ چپ نگاه کرد اما حرفی نزد ... چون به حرفای آرتان ایمان داشت ... آرتان هم حرفش رو ادامه داد و گفت: - حرفم چهارماً هم داشت خانوم دکتر ... شما مگه درس نداشتی؟ بفرما سر درست! ترسا خنده اش گرفت، مشت دیگه ای تو شونه آرتان کوبید و با حرکتی غافلگیرانه گونه اش رو بوسید و گفت: - بهت افتخار می کنم! بعد از اون آترین رو هم بوسید که تو روحیه اش تاثیر منفی نذاره. اینو هم از آرتان یاد گرفته بود ... بوس در حد گونه مجاز بود ... قربون صدقه مجاز بود اما بیشتر از اون باعث بلوغ زودرس واسه آترین می شد ... در ضمن هر وقت آرتان رو می بوسید باید آترین رو هم می بوسید تا آترین تفاوت بین دو بوسه رو حس نکنه ... همینطور که دیکته های آرتان رو توی ذهنش مرور می کرد راهی اتاقش شد ...
نظرات شما عزیزان: